زندگی نامه مرحوم آیت اللهحق شناس از زبان خودشان
دوران کودکی
پدر در شش سالگی و مادر هم در شانزده سالگی از دنیا رفتند. و اما یک خاطره از دوران کودکی این است که در مدرسهی ابتدایی خط بنده خیلی خوب نبود و خط را کج مینوشتم، ناظم بیرحم با چوب آلبالو ده تا زد روی کف دست من. کف دستم تاول زد و ورم کرد. وقتی به خانه رفتم به مادرم گفتم: مادر ببین دستم مثل نان تافتون شده! مادرم گفت: بهبه! اگر ناظم محرم من بود، دست او را میبوسیدم. باید آنقدر از این چوبها بخوری، تا آدم بشوی. مادر ما اینطور بود. آدمیت ما مرهون زحمات ایشان است. پدر که در همان دوران کودکی فوت شد، ما در دامن محبت مادر تربیت شدیم. در مقابل مادر بنده خیلی مؤدب بودم.
دوران نوجوانی
بعد از فوت مادر، دایی مرا به منزل خودش برد. دایی بنده آقای لولاور بود که یک مغازه نزدیک مسجد امام فعلی در بازار و یکی هم در میدان مشق داشت. ایشان خیلی تلاش کرد که مرا مشغول کار بازار بکند و وصلتی بین ما و ایشان برقرار شود، اما بنده گفتم: من اهل کاسبی نیستم، من اهل تحصیل و درسم. خانوادهی دایی روش متجددانه داشتند، اما بنده خیلی سعی کردم که آنها را با آداب و عرف شرعی آشنا بکنم، ولی دیدم که اینها مقررات دینی را درست رعایت نمیکنند. اوقات بنده از آنها تلخ شد و آنها هم از بنده ناراحت شدند. (البته آنها با تعالیم اسلامی آشنا بودند، اما نه در حدی که من انتظار داشتم) و بالاخره از منزل دایی دور و ساکن حجره شدم.
دوران طلبگی
برای اینکه معاشرتم محدود باشد، بنایم بر این شد که حجرهام در مدرسه نباشد، در مسجد باشد، چون حضرت فرمود که علم با معاشرت زیاد سازش ندارد، فراغت میخواهد. بر همین اساس در مسجد اطاقی برای خودم اختیار کردم. آن اطاق در مسجد جامع تهران بود.
کار در بازار در کنار تحصیل
در خلال تحصیل قبل از رفتن به قم برای اینکه زیر بار منت دایی نباشم، بالاخره قرار شد بروم سر کار. آن زمان برای امور حسابرسی دو نوع دفتر بود، دفتر دوبل و دفتر ساده. من میتوانستم کار هر دو دفتر را انجام دهم، اما به جهت اینکه دفاتر دوبل انسان را مبتلا به ربا میکرد، دفتر ساده را انتخاب کردم. صاحب مغازه گفت: شما چقدر مزد میگیری؟ گفتم: به نظر شما چقدر باید بگیرم؟ گفت: بیست و پنج تومان، گفتم: من سه تومان میگیرم! گفت: چرا؟ گفتم: برای اینکه من باید نمازم را اول وقت بخوانم، درس بخوانم. (چیزی که من از اول جوانی ملتزم بودم، نماز اول وقت و جماعت بود) صاحب مغازه گفت: مگر شما از حاج آقا یحیی مسلمانتری؟! (حاج آقا یحیی در مسجد آسید عزیز الله سه ساعت به غروب نماز جماعتش را میخواند) گفتم: عقاید مختلف است، یکی میخواهد نمازش را سه به غروب بخواند، یکی هم میخواهد نمازش را اول وقت تحویل بدهد.
اینها میخواستند بنده را بازاری کنند، در حالی که غرض بنده این بود که در آنجا کار کنم و از دایی پول نگیرم و مستقل باشم. یک روز نقشه ریختند که بنده را از نماز جماعت غافل کنند و طوری برنامه ریزی کردند که وقت نماز هیچکس به غیر از من در مغازه نباشد. بنده هم بر حسب وظیفهی شرعی درب مغازه را بستم و رفتم و نمازم را اول وقت خواندم و قدری هم بر تعقیبات افزودم. (در بازار بسته شدن مغازه در روز به معنی مردن صاحب مغازه بود) من بازاری نبودم، بلکه هدف من از کار این بودکه مخارجی برای خود تهیه کنم.
طفیل خواره مشو چون کلاغ بی پر و بال
من نمیخواستم به دست کسی نظر داشته باشم که تکفل امور مرا داشته باشد، میگفتم: من هستم و خدا و بحمدالله برای ادامهی تحصیلات به قم رفتم و موفق شدم هفت اجازهی اجتهاد دریافت کنم.
در دوران نوجوانی یک روز دایی مرا برای خریدن کباب فرستاد، وقتی نوبت من رسید، صدای اذان مسجد بلند شد. به کبابی گفتم: من میروم نمازم را میخوانم و بعد میآیم. کبابی گفت: اگر برگردی باید آخر صف بایستی تا دوباره نوبتت برسد! گفتم: عیبی ندارد. رفتم و نمازم را خواندم و برگشتم و دوباره آخر صف ایستادم تا نوبتم برسد. بالاخره کباب را گرفتم و رفتم منزل. دایی پرسید: پسر کجا بودی؟ چرا اینقدر دیر کردی؟ گفتم: من باید نمازم را اول وقت میخواندم و به همین خاطر دیر شد. گفت: خیلی خوب بیا جلو! و یک کشیده زد درِ گوش من. گفتم: هر چه میزنید بزنید، اما مشی من این است که نمازم را اول وقت بخوانم.